بانوی کرامت
عمری شده ام اسیر در ظلمت چاه
پاکی درونم شده چون لیل سیاه
هر سو نگرن روزنه ای نیست؛ ولی
نوری زِ وجود تو شده یاور راه
رندی و سه جامگی و شاه شدن
بی وصل تو در چشم من خسته تباه
گم کرده رهان تهمت گمراهی را بر من زده و ندیدنت! واعجباه!
از مدرسه عشق برونم کردند
عشاق زیانکار و زبون و بدخواه!
رفتن سوی قم عزم مسیحایی خواست
کی بوده مرا توان و این مکنت و جاه!
دعوت ز تو بود و طلب عافیتم
شک نیست در این از کرم چون توی ِشاه
قم گشته رکابی و نگین مرقد توست،
مشتاق زیارت به دَرَت کوکب و ماه
از غربت و دوریت بسان یک شمع
می سوزم و دوری زِ بَرَم مُرشد راه
دستم به ضریحت گره را می طلبد
دریاب دلِ خسته این ذره و کاه
از محضر بانوی کریمی چون تو
دور است رها کردن مهمان، والله!
دوری ز تو و ساکن قم بی تو شدن
زجری است تو باشی و جدا! .. واویلاه!
عاشق شده ام، عاشق زلف کرمت
معشوق تویی، خواه بخواه، خواه نخواه!
دردانه قم! دست به دامان توأم
بانوی کرامت! مددی یا مولاُة…